آگاهي به عنوان "آخرين راز سر به مُهر علم" معروف شده است و علت اين عنوان هم اين است كه ما از اينكه چگونه ميتوان به راهحلي براي اين راز دست يافت، هيچ تصوري نداريم. مسئله آگاهي اين است كه فرايندهاي عصبي در مغز چگونه منجر به پديدآمدن آگاهي ميشود؟ چرا شليك تعدادي رشته عصبي به احساس درد منجر ميشود و شليك برخي ديگر به تجربه ديدن يك سيب قرمز؟ چرا اصلا شليكهاي عصبي مذكور با اين احساسها همراهند؟ آيا نميتوان روباتي ساخت در حالي كه داراي مغزي با ساختار كاملا مشابه مغز ما است، فاقد احساس و آگاهي باشد؟
"ديويد چالمرز"، استاد دانشگاه نيويورك و متخصص در زمينه آگاهي و علوم شناختي است. او در اين نوشته سعي ميكند علاوه به پرداختن به اين پرسشها، چشمانداز يك نظريه آگاهي را ترسيم كند
تجربة آگاه، آشناترين و در عين حال رازآميزترين چيز در جهان است. دانش ما به هيچ چيز، بيواسطهتر ازدانش ما به آگاهي نيست. با اين حال وفق دادن آگاهي با چيزهاي ديگري كه ميشناسيم، به طرز غيرعادياي مشكل است. چرا آگاهيوجود دارد؟ چه كاري انجام ميدهد؟ چگونه ممكن است كه حاصل فرايندهاي عصبي در مغز باشد؟ اينها از جمله خيرهكنندهترين پرسشها در تمام عرصه دانش هستند.
از منظر عيني، مغز نسبتا قابل شناخت است. وقتي به اين صفحه نگاه ميكنيد ، فرايندهاي زيادي صورت ميگيرد : فوتونها شبكيهچشمتان را تحريك ميكنند، سيگنالهاي الكتريكي از اعصاب نوري و قسمتهاي مختلف مغزتان ميگذرند و نهايتا ممكن است شمابه عنوان پاسخ لبخند بزنيد، اخم كنيد يا چيزي بگوييد. اما يك جنبهذهني- سابجكتيو- هم وجود دارد. هنگامنگاه كردن به اين صفحه شما از آن آگاهي داريد، كلمات و تصاوير را مستقيما به مثابه بخشي از حيات ذهنيتان تجربه ميكنيد. در همان حال كه تاثرات روشني از گلهاي رنگارنگ و آسمان آبي داريد، ممكن است احساساتي هم داشتهباشيد و در حال شكل دادن به افكاري نيز باشيد. اين تجربهها با هم، آگاهي را ميسازند: حيات سابجكتيو و دروني ذهن.
محققاني كه بر روي مغز و ذهن مطالعهميكنند، سالها از آگاهي ميگريختند. ديدگاه رايج اين بود كه علم مبتني بر عينيت است، پسنميتواند با چيزي اين چنين ذهني(سابجكتيو) مثل آگاهي كنار بيايد. رفتارگرايي به عنوان نهضت مسلط روانشناسي در اوايل قرن بيستم، بر روي رفتار خارجي متمركز شده بودو سخن گفتن درباره فرايندهاي ذهني و دروني را مجاز نميدانست. بعدها پيدايش علوم شناختي توجه رابه فرايندهاي درونِ سر جلب كرد. اماهنوز بحث از آگاهي محدود بود.
اما در چند سال اخير تعداد فزايندهاي عصبشناس، روانشناس و فيلسوف منكر غيرقابل مطالعه بودن آگاهي شدهاند و درصددند كه به درون معماي آگاهي راه پيدا كنند. چنانكه از يك رشت? اين چنين نوپا ميتوان انتظار داشت، تودهاي از نظريات متفاوت و متناقض، اغلب مفاهيم پايه را به گونهاي ناسازگار به كار ميگيرند. براي كمك به گشودناين توده در هم تنيده، نياز به بحث و استدلال فلسفي است.
ديدگاههاي بيشماري در اين حوزه ـ از نظريههاي تقليلگرا گرفته كه بر طبق آن آگاهي را ميتوان بر اساس روشهاي استاندارد عصبشناسي و روانشناسي توضيح داد، تا رازباوري كه بر اساس آن هرگز آگاهي را نخواهيم شناخت ـ وجود دارد. من بر اين باورم كه بر اساستحليل دقيق ميتوان نشان داد كه اين هر دو ديدگاه به خطا رفتهاند و حقيقت، چيزي ميان اين دو است. عليه تقليلگرايي چنين استدلال خواهم كرد كه ابزارهاي عصبشناسي اگرچه چيزهاي زيادي براي عرضه دارند،اما نميتوانند تبيين كاملي از تجربه آگاه فراهم كنند؛ و عليه راز باوري نيز استدلال ميكنم كه يك نوع نظريه جديد ممكن است كه آگاهي را توضيح دهد. جزئيات چنين نظريهاي هنوز در دسترس نيست اما تفكر دقيق و استنتاج پختهقادر است چيزهايي از ماهيت كلي آن را آشكار كند. براي مثال، اين نظريهاحتمالا قوانين بنيادي جديدي را شامل ميشود و مفهوم اطلاعات در آن نقشي اساسي خواهد داشت. اين نشانههاي مبهم، حاكي از آن است كه يك نظريه آگاهي ممكن است پيامدهاي شگرفي بر ديدگاه ما درباره جهان و نيز خودمان داشته باشد.
مسئله بغرنج
محققان واژه آگاهي را به صور مختلف به كار ميگيرند. براي روشن شدن موضوع ناچاريم ابتدا مسائلي را كه تحت اين عنوان گردميآيند، از هم جدا كنيم. براي اين كار خوب است مسائل ساده را از مسئله بغرنج آگاهي متمايز كنيم. توجه كنيد كه اين مسائل ساده به هيچوجه پيش پا افتاده نيستند، بلكه به اندازه بيشتر مسائل روانشناسي و زيستشناسي دشوارند؛ ولي راز اساسي در مسئله بغرنج آگاهي نهفته است.
مسائل ساده آگاهي شامل اين مواردند : چگونه انسان ميتواند محرك حسي را تشخيص دهد و به نحو مناسبي به آن پاسخ دهد؟ چگونه مغز ميتواند اطلاعات را از منابع مختلف گرد آورده و در كنترل رفتار به كار گيرد؟ چگونه شخص ميتواند حالات درونياش را گزارش كند؟ گرچه همه اين پرسشها با آگاهي مرتبطاند، در عين حال همه به سازوكار عيني شناختي مربوطاند. در نتيجه، دلايل محكميداريم كه انتظار داشته باشيمكار مستمر در زمينه روانشناسي شناختي و عصبشناسي، به حل اين مسائل منجر خواهد شد. در مقابل، مسئله بغرنج اين است كه چگونه فرايندهاي فيزيكي در مغز به تجربه ذهني (سابجكتيو) ميانجامد. اين معما، جنبه دروني احساس و ادراك را در بر دارد: نحوه احساس چيزها توسط تجربهگر (سوژه). براي مثال هنگام ديدن، احساسات بصري مثلا آبي روشن را تجربه ميكنيم. يا مثلا حسِ غيرقابل توصيف از آواي موسيقياي در دوردست، تالم ناشي از يك درد شديد، تلالو شادي يا كيفيت لحظهاي غرق شدن در افكار را در نظر بگيريد. همه اينها بخشي از آن چيزي هستند كه من آگاهي مينامم.همان پديدهاي كه راز واقعي ذهن را سبب شده است.
براي روشن شدن اين تمايز، به آزمايش فكرياي كه توسط فيلسوف استراليايي "فرانك جكسن" ابداع شده است توجه كنيد: فرض كنيد كه "مَري"، عصبشناسي در قرن 23ام، در زمينه فرايندهاي مغزياي كه عهدهدار ديدن رنگها هستند، كارشناسبرجستهاي است. اما مري تمام عمرش را در يك اتاق سياه و سفيد گذرانده است و هرگز رنگي نديده است. او همه چيز را درباره فرايندهاي فيزيكي درون مغز - شامل زيستشناسي، ساختار و كاركرد آن- ميداند. اين شناخت به او امكان ميدهد كه هر چيزي را در مورد مسائل ساده بداند: اينكه چگونه مغز محركها را تشخيص ميدهد، اطلاعات را جمعآوري ميكند و گزارش زباني توليد ميكند. بنا به شناختاش از بينايي رنگها، نام رنگِ متناظر با هر طول موج خاص در طيف رنگها را نيز ميداند. اما چيزي بسيار مهمدر باره ديدن رنگها وجود دارد كه مري هنوز آن را نميداند: اينكه ديدن يك رنگ، مثلا قرمز، چه جوري است. نتيجهاينكه واقعيتهايي درباره تجربه آگاه وجود دارد كه قابلاستنتاج از واقعيتهاي فيزيكي درباره عملكرد مغز نيست.
در واقع اصلا كسي نميداند كه چرااين فرايندهاي فيزيكي با تجربه آگاه همراهند. چرا وقتي مغز طول موج خاصي از نور را پردازش ميكند، ما تجربهاي از بنفش غليظ داريم؟ اصلا چرا چيزي را تجربه ميكنيم؟ آيا ممكن نيست كه يك روباتِ فاقد آگاهي همه اين كارها به همان خوبي انجام دهد؟ اينها پرسشهايياند كهانتظار داريم يك نظريه آگاهي به آنها پاسخ دهد.
من منكر اين نيستم كه آگاهي از مغز برميخيزد. مثلا ما ميدانيم كه تجربه ذهني بصري كاملا به فرايندهايي در قشر بينايي مرتبط است. آنچه كه رازآميز است، همين رابطه است. به نظر ميرسد كه تجربه آگاه به طرز عجيبي از فرايندهاي فيزيكي پديد ميآيد. اما هيچ تصوري از اينكه چرا و چگونه آگاهي از فرايندهاي فيزيكيبر ميآيد، نداريم.
آيا عصبشناسي كافي است؟
با توجه به سيل عظيم كارهايي كه در عصبشناسي و روانشناسي بر روي آگاهي صورت گرفته است، ممكن است اين تصور پيش آيد كه اين راز در آستانه بر ملا شدن است. با اين حال، نگاه دقيق تر آشكار ميكند كه تقريبا تمام كارهاي جاري تنها به مسائل ساده آگاهي ميپردازند. اعتماد به نفسِ ديدگاه تقليل گرا، از پيشرفت در زمينه مسائل ساده ناشي ميشود؛ اما اينها هيچ كدام در حل مسئله بغرنج تفاوتي پديد نميآورند.
به فرضيهاي كه توسط دو عصبشناس، "فرانسيس كريك" از موسسه سالك براي مطالعات زيستشناختي در سنديهگو و"كريستوف كَو?چ" از موسسه فناوريكاليفرنيا ارائه شده، توجه كنيد. آنهاعنوان ميكنند كه آگاهي نتيجه نوسانات خاصي در قشر مخ است كه مقارن با شليك 40 بار در ثانيه اعصاب است. كريك و كوچ معتقدند كه اين پديده ممكن است نحوه پردازش ويژگيهاي مختلفِ شيء ادراك شده (مثلا رنگ و شكل آن)، كهدر نقاط مختلف مغز صورت ميگيرد و به صورت يك كلِ هماهنگ در ميآيد، را توضيح دهد.در اين نظريه، دو قطعه از اطلاعات وقتي توسط شليكهاي عصبي همآهنگ باز نمايي شوند به هم ميپيوندند.
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0